www.iiiWe.com » عاقبت زندگی دهقان دفداکار

 صفحه شخصی سید علی مرتضوی   
 
نام و نام خانوادگی: سید علی مرتضوی
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: دو
شغل:  طراحی و محاسبات ساختمانهای صنعتی
شماره نظام مهندسی:  20-300-3071
تاریخ عضویت:  1388/12/21
 روزنوشت ها    
 

 عاقبت زندگی دهقان دفداکار بخش عمومی

24

ریز علی همان  دهقان  قهرمان  کتابهای  درسی   همان  کسی  که  پس از  خواندن  داستان  شجاعت  او   همه  به او  می اندیشیدیم   اکنون   هشتاد  سال  دارد  و  بسیار  فقیرانه  زندگی  میکند   سرگذشت  اش  را  بخوانید 
 
 
 
 
 
 
در گذر سال‌ها و فصل‌ها و روزها و در گوشه‌ای از این خاک پهناور، قهرمان دوست‌داشتنی سال‌های دور و نزدیک کتاب‌های درسی، در زیر غبار فراموشی روزگار می‌گذراند و کسی نمی‌داند در دل این پیرمرد 80 ساله چه غصه‌هایی انباشته شده است.
 
 
انگار فراموشی رسم دنیاست؛ گویا قرار است قهرمان‌های زندگیمان با گذر زمان در لابلای صفحات کتاب زندگی گم شوند و هیچکس یادی از آنها نکند، تا موقعی که درد و غم بر چهره آنها بنشیند و تازه، شاید آن موقع گذر رهگذری بر کوی و برزن آنها بیفتد.
 
یادمان نرفته و هرگز هم یادمان نمی‌رود، وقتی برگ‌های کاهی «فارسی» سوم دبستان را ورق می‌زدیم، داستان کشاورز جوانی را می‌دیدیم و می‌خواندیم که در دل شب ظلمانی و در اوج گمنامی، درس ایثار و فداکاری را برای آن شب و فرداهای آن روزگار به دیگران آموخت؛ مرد جوانی که از آن به بعد، همه او را با نام «دهقان فداکار» شناختند و حالا نیم قرن از آن شب می‌گذرد.
 
 

سرمای استخوان‌سوز پائیز، شب تیره و تار، ریزش کوه، ریل‌های درهم پیچیده، سوت قطار، پیراهن، نفت فانوس، آتش و ... رژه مرگ بر روی خط آهن؛ این‌ها کلماتی است که با شنیدن نام «دهقان فداکار» ناخودآگاه ذهن دانش‌آموزان دیروز و امروز با آنها درگیر می‌شود و جلوه‌ای از درس زندگی را با خود مرور می‌کند.
 
 امروز دیگر همه «ریزعلی خواجوی» را می‌شناسند؛ آری، «ریزعلی» همان دهقان فداکاری که می‌شناسی و می‌شناسیم، اما چه می‌شود کرد که امروز قهرمان فداکار سال‌های دور و نزدیک کتاب‌های درسی، نه محتاج فداکاری دیگران، بلکه منتظر یک جرعه مسئولیت‌شناسی و قدردانی قدرشناسان است.
* اسوره‌ای آرام ، در کوچه پس کوچه‌های شهری شلوغ
«أزبرعلی حاجوی» که در کتاب‌ فارسی سوم دبستان به «ریزعلی خواجوی» معروف شده است، این روزها در سنین بیش از 80 سالگی روزگار خود را سپری می‌کند و البته این گذران زندگی، خالی از رنج و مشقت‌های بی‌شمار هم نیست، آن هم برای کسی که برای بزرگ‌ترها و کوچک‌ترهای ما حکم اسطوره‌ای را دارد که تا زمان می‌گذرد، یاد و نامش در دل‌ها باقی است.
 
 
در میان هیاهو و کشاکش زندگی ماشینی و در کوچه پس کوچه‌های شهری شلوغ، سراغ خانه ریزعلی را می‌گیریم و دقایقی پای حرف‌های گفته و ناگفته او می‌نشینیم؛ کوچه‌های تنگ و صمیمی در مناطق قدیمی کرج و خانه‌ای در طبقه هم‌کف یک ساختمان 4 طبقه که جز صفا و سادگی و چند تکه اثاثیه معمولی، چیز دیگری در آن پیدا نمی‌شود.
ریزعلی در پنجمین روز از اسفند سال 1309 شمسی در یکی از روستاهای شهرستان میانه از توابع استان آذربایجان شرقی به دنیا آمده و حالا حدود 5 سال است که روستای محل زادگاهش را به خاطر شرایط سخت زندگی و تنهایی، ترک کرده و همراه با همسرش به منطقه «حصارک کرج» آمده است و زندگی می‌کند.
 
 
دهقان فداکار 5 پسر و 3 دختر دارد که هر کدامشان در گوشه‌ای از تهران و کرج روزگار خود را می‌گذرانند و آنطور که خودش اشاره‌ای گذرا می‌کند، یکی از پسرانش نیز جانباز سال‌های حماسه و خون است.
* فداکاری با چاشنی کُتک / گمنامی تا دهه 70
به گزارش فارس «توانا»، هر چند بارها و بارها داستان آن شب سرد پاییزی را در کتاب‌هایمان خوانده‌ایم، اما شاید شنیدن داستان دهقان فداکار از زبان خودش لطف دیگری داشته باشد؛ هرچند بازگویی آن روزها با کمک داماد و دختر وی میسر می‌شود، چراکه قهرمان قصه ما به زبان شیرین آذری سخن می‌گوید و فارسی سخن گفتن برایش سخت است.
 
 
ریزعلی به شرح ماجرای شبی می‌پردازد که جان مسافران قطار تبریز به تهران را نجات داد؛ آن هم بر روی ریل‌های آهنی و بر فراز درّه‌ای 40 متری که اگر ریزعلی نبود و قطار از راه می‌رسید، شاید قطعه‌های کوچک و بزرگ آن غول آهنی و مسافرانش را باید در میان امواج خروشان رودخانه سرد پایین ریل پیدا می‌کردند.
ریزعلی می‌گوید: این واقعه به حدود 50 سال پیش و زمانی که حدود 31 الی 32 ساله بودم و یک فرزند داشتم بازمی‌گردد؛ یادم می‌آید اواخر پاییز بود که یک شب باجناقم میهمان من شده بود؛ ساعت 8 شب یکباره از زیر کرسی بلند شد و گفت که «الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان خود به تهران می‌روند و من هم باید بروم» و از من خواست که او را به ایستگاه قطار در حدود 7 کیلومتری منزلمان برسانم.
 
 هرچه به او اصرار کردم که «هوا سرد و بارانی است، امشب را بمان»، قبول نکرد که در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم.
در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می‌افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است.
پیرمرد اینطور سر رشته صحبت‌هایش ادامه می‌دهد: با خودم گفتم «هر چه بادا باد»؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چاره‌ای ندیدم جز اینکه کُتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.
 
 
وقتی دیدم که راننده متوجه نمی‌شود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کم‌کم توقف کرد، همه مأموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر می‌کردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشته‌ام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم!
ریزعلی حال و هوای مسافران را هم از یاد نمی‌برد و می‌گوید: وقتی به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود هزار نفر نجات پیدا کرده است و آنقدر به شعف آمده بودند که بازرس قطار همان شب، تمام جیب‌هایش را گشت و 50 تومان به من انعام داد.
داماد ریزعلی میانه سخن پدر خانمش را پی می‌گیرد و بیان می‌کند: الان برخی از مأموران قطار که هنوز زنده‌اند و بازنشسته شده‌اند، وقتی خاطره آن شب و صحنه آن درّه را تعریف می‌کنند، از شدت هیجان به گریه می‌افتند.
ریزعلی ادامه می‌دهد: چون لباس‌هایم درآورده و لُخت شده بودم و عرق‌ریزان بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرما خوردم و تمام بدنم عفونت کرد و 15 روز در یکی از درمانگاه‌های میانه تحت درمان بودم و بعد از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، اما هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، تمام دارایی‌ام را خرج کردم.
یک سال پس از حادثه، داستان آن شب وارد کتاب‌های درسی بچه‌ها شد، اما تا سال 69 یا 70 هیچکس جز اهالی روستایمان نمی‌دانست که دهقان فداکار منم؛ تا اینکه وقتی به خاطر بیماری در یکی از بیمارستان‌های تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته بعد از تحقیقات، من را شناختند.
* همه چیز در مملکتمان داریم، فقط خدمت کنید!
وقتی از ریزعلی می‌پرسیم که «با یادآوری داستان آن شب و دیدن آن در کتاب‌های دانش‌آموزان، چه حال و هوایی پیدا می‌کنی؟» فقط در یک جمله می‌گوید: «به آن شب افتخار می‌کنم» و ادامه می‌دهد: «دانش‌آموزان محله که من را می‌شناسند، همیشه ماجرای آن شب را سؤال می‌کنند و خوشحالیشان را هم ابراز می‌کنند».
دهقان فداکار کتاب‌های دانش‌آموزان ایرانی حرف دلش را با مردم اینطور می‌گوید: وقتی وضعیت کشورهای همسایه مثل عراق و افغانستان را می‌بینم، می‌گویم شکر خدا همه چیز در مملکت ما فراوان است، اما فقط یک درخواست دارم و آن هم اینکه به مملکت خود خدمت کنید.
 
* قامت رعنایی که در زیربار مخارج خم شده است
دهقان فداکار که این روزها با بیماری «آب مروارید» دست و پنجه نرم می‌کند و چشمان پُرفروغش از این درد رنجور شده، می‌گوید: دو سال است که چشمانم آب مروارید آورده است و همسرم نیز حدود 7 – 8 سال است که دیسک کمر دارد.
داماد ریزعلی یادآوری می‌کند که دفترچه‌ای از طرف بیمه کارکنان راه‌آهن برایش تهیه کرده‌اند که البته چون بیمه تأمین اجتماعی نیست، در هیچ جا آن را قبول نمی‌کنند و هزینه‌های درمان را خودش به هر زحمت و مشقتی است، تأمین می‌کند.
وقتی از او می‌پرسیم که «در این سال‌ها کسی از مسئولان به دیدنت آمده‌ یا خیر؟» می‌گوید: «نه، هیچکس نیامده است!»، اما یادی از «مرحوم دادمان» وزیر پیشین راه و ترابری می‌کند که در زمان مدیریتش بر راه‌آهن کشور هدیه سفر مشهد را برای دهقان فداکار و خانواده‌اش فراهم کرده بود و در زمان کوتاه وزارتش هم مستمری ماهانه‌ای را برایش جور کرده بود، اما الان چیزی از آن دستگیرش نمی‌شود، جز حدود 100 هزار تومان!
 
ریشه این مسئله هم به سال‌ها پیش برمی‌گردد؛ زمانی که ریزعلی ضمانت وام 8 میلیون تومانی یکی از اقوامش را کرده بود، اما حالا که آن شخص فوت کرده و خانواده‌اش هم خُلف ‌وعده کرده‌اند، اقساط وام از حقوق 300 هزار تومانی او کم می‌شود!
آنطور که داماد ریزعلی می‌گوید، 6 سال است که اقساط وام از حقوق دهقان فداکار مردم ایران کم می‌شود، اما هنوز اصل مبلغ وام باقی مانده است!
 
* تنها درخواست ریزعلی؛ تواضع، شرمندگی و دیگر هیچ!
پیرمرد دردمند اما آبرومند و با عزت، جوانان را سرمایه مملکت می‌خواند و به آنها توصیه می‌کند که به کشورشان پایبند باشند و به آن خدمت کنند و وقتی از او تقاضا می‌کنیم که حرفش را با مسئولان بگوید، متواضعانه می‌گوید: «هیچ تقاضایی ندارم، جز اینکه اگر امکان دارد فکری به حال وامی که ضمانت آن را کرده‌ام و الان اقساطش از حقوق‌ام، کسر می شود بکنند».
 
و در ادامه حرفی می‌گوید که ما از شنیدنش شرمنده می‌شویم؛ «اگر الان می‌توانستم برای گذران زندگی حتی نگهبانی هم می‌کردم، اما توان بدنی ندارم».
 
پایان این گفت‌وگوی صمیمانه با میهمان‌نوازی دهقان دوست‌داشتنی و همسر و دختر و دامادش همزمان می‌شود؛ با اصرار خانواده ریزعلی بر سر سفره‌ای ساده و بی‌ریا، ولی همراه با یک دنیا مهربانی و معنویت می‌نشینیم؛ و کیست که در گوشه‌ای از دنیا، چنین سفره‌ای پیداکند که انگار همه خوبی‌ها و مهربانی‌ها در وجود صاحبش جمع شده است.
 
کم‌کم از خانه گرم ریزعلی بیرون می‌آییم، در حالی که دنیا دنیا عشق و محبت نسبت به این بنده خالص خدا در دلمان موج می‌زند، اما این سؤال هم بیشتر از قبل ذهنمان را می‌آزارد که آیا کسی از متولیان امر، سراغ خانه دهقان فداکار را خواهد گرفت و لحظه‌ای پای درد دل او خواهد نشست یا این رفت و آمدها همچنان سهم مردم پایین شهر و رسانه‌ها خواهد بود؟!
 
نمی‌دانم، اما شاید رسم دنیا، فراموشیست!!

پنجشنبه 6 بهمن 1390 ساعت 10:26  
 نظرات    
 
مجید صابر 19:17 پنجشنبه 6 بهمن 1390
0
 مجید صابر
شاید با انتشار ندادن این واقعیتهای بسیار تلخ بتوان روحیه ایثار و فداکاری و پاکی و خصایل انسانی را که همه خواهان آنند ترویج کرد و همچنان این خصایل ارزش باشد نه ضدارزش !
فرشته ملایی 21:05 پنجشنبه 6 بهمن 1390
1
 فرشته ملایی
(و کیست که در گوشه‌ای از دنیا، چنین سفره‌ای پیداکند که انگار همه خوبی‌ها و مهربانی‌ها در وجود صاحبش جمع شده است.)
خیلی غمگین بود .اون عکس که از نزدیکه، تو صورتش پر از مهربانی و غم نهفته و واقعا برای من تکان دهنده بود.
واقعا دستتون درد نکنه.
امیر یاشار فیلا 01:31 آدینه 7 بهمن 1390
2
 امیر یاشار فیلا


دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
...

(حافظ)
مائده علیشاهی 10:53 آدینه 7 بهمن 1390
0
 مائده علیشاهی
با نظر خانم ملایی موافقم
از این پست خوب بسیار ممنون و سپاسگذارم
موفق باشید
حمید بناپورغفاری 17:55 آدینه 7 بهمن 1390
0
 حمید  بناپورغفاری
گزارش زیبایی بود - ممنون
مائده رهنما 18:12 آدینه 7 بهمن 1390
0
 مائده رهنما
آقای مرتضوی عزیز، با تشکر از نوشته جالب و پر محتواتون، اگر لطف بفرمایید و این نوشته را مختصر تر روی ایمیل برای لیستتون بفرستین قطعا اثر بیشتری داره، چون عموما مطالب طولانی کمتر خونده می شه، من هم این کارو می کنم، و باز هم سپاسگذارم.
عبدالرضا هادیفر 18:57 آدینه 7 بهمن 1390
0
 عبدالرضا هادیفر
با توجه به ابنکه ما ایرانی ها اکثرا" مرده پرستیم و تا زمانیکه زنده هستیم قدر همدیگر رو نمیدونیم شاید منتظریم یه اتفاقی به این اسطوره تاریخ بیفته و بعد به فکرش بیفتیم اگه این فرد تو کشورهای دیگه ای زندگی میکرد مجسمه ای چند برابر بزرگ و از طلا در کلیه معابر از اشان میساختند و بیوگرافیش هم زیرش مینوشتند تا نسلهای بعدی هم به چنین افرادی ببالند . ولی متاسفانه ما چی . به امید اینکه دولت و ملت به چنان فرهنگ و شعور متعالی برسیم که چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی نیازهای چنین افراد را تازنده هستند مرتفع سازیم . انشاالله
شهره هوشمندراد 21:29 آدینه 7 بهمن 1390
0
 شهره هوشمندراد
قهرمان کودکیم، دستانت را می بوسم. قلبم از دیدن اشکهایت به درد آمد. کاش می دانستم که چه باید بکنم؟
قنبر انگورج غفاری 22:31 آدینه 7 بهمن 1390
0
 قنبر انگورج غفاری
چقدر بد:دیگه کسی با این اوصاف به فکر فداکاری نمی افتد
رها شادزی 10:55 شنبه 8 بهمن 1390
1
 رها شادزی
قهرمان ما آن خاوری است که در باختر نیک میزید
حمید بناپورغفاری 15:21 شنبه 8 بهمن 1390
0
 حمید  بناپورغفاری
جناب مهندس انگورج غفاری با شما موافق نیستم - انسانهای فداکار برای پاداش کاری نمی کنند - ولی این وظیفه دولتها و مردم است که قدر آنان را بدانند و به مشکلاتشان اهمیت بدهند -
جواد یاری 23:09 شنبه 8 بهمن 1390
0
 جواد یاری
مرغ سحر!ناله سر کن
بهنام مکسایی 01:45 یکشنبه 9 بهمن 1390
0
 بهنام مکسایی
سلام ممنون خیلی ناراحت شدم. اشکم در اومد(خدا همه مریض ها رو شفا بده بعد به آبروی همونا یه نگاهم به عمو ریزلی بکنه)اللهی آمین....
صدف اسدی 10:48 یکشنبه 9 بهمن 1390
0
 صدف اسدی
سلام ممنون از پست خوبتون.(خدا به به قول آقای مکسایی عمو ریزعلی اجر کارشو بده)
علی کوهانیان 11:40 یکشنبه 9 بهمن 1390
1
 علی کوهانیان
واقعا متاسفم برای خودم... که تو کشورم هیچ مسئولی به فکر کسی که به عنوان الگوی من و تمام بچه های ایران در فداکاری معرفی شده نیستند.
معصومه السادات میرافضلی 17:02 یکشنبه 9 بهمن 1390
0
 معصومه السادات  میرافضلی
متاسفم
ممنون
سید ابراهیم موسوی نژاد 21:16 یکشنبه 9 بهمن 1390
1
 سید ابراهیم موسوی نژاد
قلبم واقعا درد گرفت نتنها ریز علی بلکه ما قهرمانان زیادی داریم که سرنوشتشان چنین است.
خدا به ما رحم کند. که به فکر مستمندان نیستیم.
وقتی یه گدایی تو خیابون یا اتوبوس داد می زنه " به من فقیر کمک کنید" همه برای آنکه آبرویشان نرود دست به جیب می شوند.
ولی وقتی که کسی مثل قهرمان دوران کودکی و حال ما به کمک نیاز داره و با اون نجابتی که از خودش نشون میده هیچکس حاضر به کمک کرد به این بنده خدا نیست.
حداقل دوستان پیشنهاد میدم که یک از دوستان کرجی بگرده و شماره بنده خدا"ریزعلی " رو پیدا کنه تا یه زنگی یا کمکی به اونا بکنیم.
در آخر هم از آقای مرتضوی برای نشان دادن وضعیت زندگی قهرمان ملی ما کمال تشکر را دارم.
نیما محسون 17:41 دوشنبه 10 بهمن 1390
0
 نیما محسون
درود بر انسانهای فداکار و از خود گذشته، وظیفه همه انسانها کمک و یاری رساندن به همدیگر می باشد . هیچ لذتی بالاتر از بخشش و رفع نیاز نیازمندان نیست.در حد وسع کمک کنیم.در مقابل همه انسانهای فداکار سر تعظیم فرود می آورم و برایشان ارج می گذارم.
کورش نیکزاد 15:19 پنجشنبه 13 بهمن 1390
0
 کورش نیکزاد
جیگرم کباب شد
بیشتر واسه این که کاری از دستم برنمیاد
و امثال این قهرمان ها هم توی همچین وضعیت هایی کم نیستن